هنرپیما

۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

بحران کرونا

اولش کرونا برام یه بیماری بود که قراره دوره اش تموم شه و بره.

اما فک نمیکردم انقد جدی بشه کهه بخاطرش مدارسو یه ماه کامل تعطیل کنن و تو شلوغیای اسفند، تو شهر ، گرد مرگ بپاشن.

دریافت

ضربه آخرو این فیلم زد.مردی که چهره شو نمیبینم. جلو بیمارستان افتاده و به سختی نفس میکشه.کسی جلو نمیره چون احتمالا بیماری اش خیلی قویه.

صدای مرد فیلمبردارو میشنویم که میگه تختای بیمارستان پر شده و کسی نیست که تکلیف این مردو مشخص کنه.

مرد سعی میکنه تکون بخوره ولی جونی تو بدن نداره...

ذهن فیلمساز من، همین صحنه رو گرفت و تموم سکانسای قبلشو بازسازی کرد:

مردی نمیخواست باور کند کرونا دارد اما بالاخره بیماری امانش را برید . نفسهایش بالا نمی آمد. دنیا تاریک شده بود و کسی در خانه نبود. صدایی از گلویش بیرون نمی آمد. حتی نمیتوانست به اورژانس زنگ بزند. به سختی لباسهایش را پوشید و از پله ها پایین آمد. تاکسی گرفت اما او را سوار نکرد چون علائم حاد بیماری را در چهره اش میدید. چند بار میانه راه به زمین خورد و بلند شد. اشهدش را خواند. بیمارستان نزدیکی بود. تنها یک خیابان...باید خودش را به بیمارستان میرساند.اما نمیتوانست...دمی نشست و نفسی تازه کرد. همین چند قدم آخر جانش را میگرفت.ولی...دیگر نمیتوانست بایستد. بیمارستان نزدیک بود و کسی نمیتوانست نزدیک بیاید.بر زمین افتاد. اما تابلو بیمارستان را که دید، جان دوباره گرفت و سینه خیز خودش را رساند. اینجا نقطه امید بود....

بیچاره مرد. درحالیکه فکر میکنه نجات پیدا کرده تو بدترین شرایط میمیره.

این تقلای آخر برای حرکت...این ته مونده امید...این بی کسی. این بی پناهی اش آتیشم زد.

اون مسئولی که اینا رو میبینه و شرم نمیکنه، چطور زنده است؟ هم وطن، تو چطور زنده ای؟

ما چی کار میتونیم بکنیم تو شرایط؟