هنرپیما

۴ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

وفاداری مردان آنجلس

سریال اصحاب کهف رو که نشون میداد, جدای از جالب بودن داستان,یه چیزی خیلی برام سوال برانگیز بود.
وقتی میشه تو یه زمانه دیگه زندگی کرد و به واسطه عجیب بودنت,کلی شهرت و پول به جیب بزنی و کلا فاز خوش داشته باشی,چرا باید آرزوی مرگ کنی و خدا هم براورده کنه...
بچه بودم. از مامان که پرسیدم گفت:
"چون اونا مال زمانه خودشون نبودن. دیگه زن و بچه و همسایه و دوستاشون نبودن که بخوان بازم زندگی کنن. دلشون میخواست با اونا زندگی کنن."
شاید این بیان برای این بود که ذهن کودکانه من قضیه رو بهتر بفهمه اما هیچ وقت این حرفو نپذیرفتم. چون بنظرم منطقی نبود! خب زنش نبود که نبود. میرفت یکی دیگه میگرفت و نسلشو ادامه میداد. اینکه خیلی کوله :))))
بعد فک کن. چقد برنامه میتونستن اجرا کنن. مردمو وسط شهر جمع کنن,از اون زمان بگن...
مردم هرچی میگن,بگن زمان ماااااااااااا........
بعد از شرایط خرید بگن. فرهنگشون. اتفاقات طبیعی. تحریفای تاریخ! با خودم میگفتم چقد اینا خنگن موقعیت به این خوبی رو از دست دادن!
 بعد که بزرگتر شدم,وقتی وارد زندگی شدم,وقتی با "عادت" خو گرفتم, وقتی فهمیدم هیچ کس بوی مامانو نمیده,
وقتی فهمیدم خونه خودم دلچسبترین نقطه دنیاست,حتی اگه بهترین اتفاقا بیرون خونه بیفته,
وقتی سال چهارم پیش دانشگاهی تو مدرسه تنها شدم و همه چیز بوی مرگ میداد با اینکه مکان همون مکان بود و من , همون آدم,
فهمیدم "تعلق به زمانه خودت" یعنی چی.
نمیفهمیش تا مدتی نداشته باشیش. اونوقته که قدرشو میدونی.
اونوقته که همه چی بوی غربت میده و بغض,هرلحظه امانتو میبره.
اینجاست که وفاداری معنی پیدا میکنه
که بدون کسی که دوست داری,نخوای زنده بمونی...
بازم احساس میکنم چقد این 7 معجزه , خوشبخت بودن. که همو داشتن. که از بغض و دلتنگی, میتونستن به هم پناه بیارن و به چشمای هم نگاه کنن تا باورشون بشه حقیقی اند و مجنون نشدن...
و چققققدددددر خوشبخت تر, وقتی هم رای و هم نظر شدن و برگشتن به غاری که انگار دوباره متولد شده بودن...
خوشبختی شون وقتی تکمیل شد و منو به حسادت واداشت که وقتی از خدا خواستن از عذاب بی تَعَلُقی نجاتشون بده, خدا اجابت کرد...
آخ که چه حسی داره...
بخشی از سریال مردان آنجلس را ببینید
 
البته بعداز مراجعه مجدد متوجه شدم بیشتر بخاطر شرایط ناسازگار و دوری از دنیا بوده که مامان نمیتونست این مفهومو برای من جا بندازه چون سنم درک نمیکرد، پس جنبه دیگه ، یعنی دوری از زمانه خودشون رو مطرح کرد

کتابهای تصویری

یکی از واحدای خوب این ترم، کتابهای تصویری بود و خوندن کتاب تصویرگری کتاب کودک اثر مارتین سالزبری از انتشارات کانون پرورش.

خوب از این جهت که کتاب همه جانبه و دانشجومدارانه ای بود :)

فصل اول با تاریخچه ای کوتاه از قرن 16 شروع میکنه و در فصل های بعدی ابزار، انواع طراحی کاربردی که به حس باورپذیری کمک میکنه، حتی پیوند با ادبیات و شخصیتی که از دل داستان باید بیرون بیاد، انواع کتاب مصور و اقسام مختلفش

تا اینجا درباره چطور یادگرفتن بود و به نوعی تعاریف تئوری

اما فصل آخر درباره چگونه کارپیدا کردن برای دانشجوی صفرکیلومتره. با اینکه کتاب ترجمه است و درباره فرهنگ دیگه صحبت میکنه،اما روش های بسیار خوبی رو پیشنهاد میده که واقعا بشه عملی اش کرد.

به طور کلی باید بگم کتابی بود که هم از خوندنش لذت بردم، هم یاد گرفتم هم عمیق به فکر رفتم...

درس اینطوریش خوبه :)

چند جمله از کتاب:

- طرح های خط خطی در پرداخت و شکل گیری زبان بصری تصویرگر اهمیت زیادی دارد و نباید نادیده گرفته شود

- طبیعت قوه خیالپردازی را قوی میکند.ذهن در عالم انزوا نمیتواند چیزی را خلق کند.

- هر از گاهی برای دوری از سبک زدگی یا تصنعی شدن ، لازم است به دنیای واقعی بازگردیم.

- تصاویر کتاب برای کودک اولین وسیله برای درک معنا در جهانی است که هنوز به طور کامل آن را درک و تجربه نکرده است. برای همین مسئولیت عظیمی بر آگاهی و ضمیر کودک دارد

- متن و تصویر همزمان حرف میزنند. برای همین روی هماهنگی باید دقت داشت که به جای تکرار، مکمل هم باشند

- انتخاب بخشی از متن برای برداشت بصری، آنقدرها هم ساده نیست؛ مثلا لحظه های پرکشش مناسب نیست چون متن دچار تکرار میشود.به همین دلیل اگر تصویرگر این بخش را انتخاب کند نتیجه مناسبتر است تا مولف.زیرا رویکردی ضمنی دارد نه صریح

- هدف اصلی در تصویرگری شعر، درآوردن جادو و خیال نهفته در واژگان است.

- کامل سازی دیدگانی یعنی در فاصله ای که مخاطب به صدا گوش میدهد(خواندن کتاب)، خودش به نحو کارامد و مناسب، تصویر را بخواند

کلیشه های حیوانی

برام جای سواله

چرا تو قصه ها از قدیم الایام به حیوانات, ویژگی های مثبت و منفی انسانی میدیم؟

روباه مکار/ گرگ بدجنس/

بدجنسی گرگ رو کجا دیدیم؟ ویژگی های شخصیتی و زندگی گرگها رو تو اجتماع خودشون زیرنظر گرفتیم؟ یا صرف اینکه تو مواجهه با زندگی آدمها و برخوردی داشتن,با همون ویژگی میشناسیمشون...؟

+ مثلا روباه که دلبری میکرد با قیافه و دم خوشگلش ، کسی فکر نمیکرد تو فکر دزدی مرغ و تخم مرغ باشه و ویژگی مکارگی روش موند. چون در مواجهه با زندگی انسانها اینطوریه

+یا گرگ چون حمله میکنه به دام و همه سرمایه یه روستایی رو به باد میده,بدجنس شناخته میشه

اما خرس مهربون چی؟ از کجا نشات گرفته؟

دقیقا همین تفکرات القا شده از طریق داستانها رو داشتم که یادمه یه بار جایی خوندم گرگ , حیوونیه که اگه غذا پیدا نکنه,حاضره بچه اش از گوشت تن اش بخوره...همچین موجودی میتونه بدجنس باشه؟

کلیشه های داستانی , مربوط به زمانیه که انسان پیوند بیشتری با محیط داشت و بعضی حیوانات بیشتر بهشون نزدیک بودن. اما تو شهر که مرکز قدرت و خودنمایی و سلطنت بشره,این اتفاقات کمتر میفته و میشه بازسازی دوباره ای انجام داد.

این ایده فکری تو قصه گفتن و ارتباط با بچه ها,همیشه تو ذهنم هست و دوست دارم اجراش کنم. که شخصیتها حتی حیوانات,با پیشفرض برای بچه ها معرفی نشن. بنا به اعمال فعلیشون مورد قضاوت قرار بگیرن.


سکانس پایانی روز سوم

قبلنا که روز سومو میدیدم، هیچ وقت به آخرش با دقت فکر نکرده بودم.

همیشه صحنه های دیگه فیلم فکرمو مشغول کرده بود. اما حالا چند وقته، صحنه آخر،طلایی ترین صحنه فیلم شده

انگار بچه بودم. متوجه این سکانس نمیشدم. برام یه روایت بود؛ سمیره فواد رو میکشه و  دونفر نجات پیدا میکنن

ولی حالا، همه ی فیلم، تو همین یک دقیقه معنی پیدا میکنه...

بعد از اینکه سمیره متوجه میشه رسول از دنیا رفته و حالا رضا رو جلو چشمش از دست میده، نیمه جون میشه از شوک روانی که بهش دست میده

همین موقع فواد میرسه و صحنه کشاکش آغاز میشه

برای دیدن این سکانس کلیک کنید