هنرپیما

بی خبرم از تو و من تاب ندارم

 

اگر بخواهم صدای حجت اشرف زاده را خلاصه کنم، میگویم گرمای عشق...

اصلا این لحن گرم خاص صدای خودش بود که ماه و ماهی را به اوج رساند و نیشابور را بر سر زبانها انداخت...

وگرنه هر خواننده دیگری میتوانست شاهکار علیرضا بدیع را به حضیض بکشاند...

یا وقتی آهنگ وطنم را سر داد، با وجود تمام گسستن های ملی، باز دلم خواست جزویی از خاکی باشم که برایش سرودند، شهید دادند و خودم را از آن بدانم و کمی غرور قاطی ته مانده تعلق ام کنم.

یا وقتی طنین سرود انتخاباتی اش در ورزشگاه دهان به دهان بالا رفت و چرخید،دلم از همبستگی و شور به تپش افتاد ؛

گرچه میدانستم پشت همه این برنامه ها ، بازی سیاسی آشکاری خودنمایی میکند. اما تصور دروغینش هم جذاب بود :)

آخ....

یک جوری از بی تابی عشق میخواند که دلت میخواهد عاشق شوی.

نمیدانم معشوقه ای هست با شنیدن چنین صدا و ناله و درخواستی ، دلش سست نشود و راه برگشت نگیرد...؟

فکر میکردم این صدا تازگی اش را از دست میدهد و بعد از مدتی عادی میشود

اما نشد. حجت اشرف زاده،  همان صدای گرم و گیرا باقی ماند که در آنی ، ذهن و قلب و جان را مسحور خود کند.

صدایش پرتوان...دلش پرعشق...روحش با صفا !

so far...so close...

بعضی موسیقی ها را نباید شنید؛ باید زندگی کرد.

هر قطعه ، توصیف جامع بی زبانی است از وقایع زندگی.

بی آنکه از خوداگاه ذهنت عبور کند تا حلاجی شود و با نطق و کلام درامیزد ، از میانه روح میگذرد و مفاهیم را به جانت مینشاند.

این زیباترین زبان بی زبانی دنیا نیست که شنیده میشود اما سخن نمیگوید،حرف میزند اما به کلام درنمیاید...؟

بشنوید از همکاری محمدرضا علیقلی و رضامیرکریمی

و بخوانید از درخشش زایش این اثر

پائولا

اینروزها مشغول خواندن کتابی هستم به نام پائولا اثر ایزابل آلنده.

سرگذشت‌نامه ای که ایزابل برای دخترجوانِ به اغما رفته اش مینویسه و از ریزترین جزییات زندگی اش توصیف میکنه ؛ هر از گاهی دخترش رو مورد خطاب قرار میده و باهاش گفت و گو میکنه. در حقیقت دلیل نوشتن این کتاب، خالی کردن تمام احساس و هیجانات ناشی از این واقعه تلخ برای مادریه که بچه شو داره از دست میده و بین مرگ و زندگی تو تعلیق گیر کرده ، کاری از دستش برنمیاد و نمیدونه باید چی کار کنه و بالاخره شروع میکنه به نوشتن چون اطمینان نداره بعد از بیدار شدن دخترش، حافظه ی قبلی رو داشته باشه.

نمیدونم اتفاقی بوده یا کلا به این نوع کتابها گرایش دارم اما چند سال پیش تو کتابخونه دانشگاه کتابی پیدا گردم به اسم مرگ آرام اثر سیمون دوبووار. این کتاب شرح ماوقع شش هفته دوره بیماری مادر سیمون هست که طی این دوره، زندگی گذشته و ارتباطش با مادر رو توصیف میکنه و سرانجام مادرش رو از دست میده.

ایزابل؛ زنی پرشور و عاطفی شیلیایی، رابطه گرمی با دخترش داره . برعکس سیمون که نفرتی از مادرش از دوران نوجوانی به دوش میکشه. هر دو کتاب درباره دوران تلخ سپری کردن بیماری در کشاکش ارتباطات مادر-دختری نوشته شده. هردو کتاب از دو نویسنده زن فمنیست مقاوم در برابر سختی.اما این اتفاقات حساس که با کودکی و مهر مادری پیوند خورده، هر زنی رو به اصل و فطرتش که رابطه "مادر و فرزندی" رو تو وجودش پرورش میده، برمیگردونه.حتی اگر از سرسخت ترین زنان سیاسی و اجتماعی باشه.

هر دو کتاب نثر گیرا و جذابی دارند که تصویرسازی خوبی از اون دوران برای خواننده ترسیم میکنن. تو گویی با ایزابل به حال و هوای گرم و صمیمی خانواده پدربزرگ تو شیلی ؛ و با سیمون به زندگی معمولی نچسب شهری فرانسه سفر میکنیم.

من پیش از تو

من پیش از تو ؛ یکی از پرفروش ترین کتابهای 96 رو خواندم.به نظرم به چنددلیل این کتاب مورد توجه قرار گرفت:

- کتاب از دید دختری روایت میشه که کارشو از دست داده و چقدر قشنگ تونست حس انفعال و کرختی بعد از بیکاری ، زائد بودن و هزار مشکل دیگه رو توصیف کنه. مشکلی که امروز تو جامعه بسیاری باهاش دست و پنجه نرم میکنن و استفاده از این تکنیک ، اون هم در بخش ابتدایی به عنوان راه جذب مخاطب خوب عمل کرد

- کتاب تو رِنج برنامه هایی مث ماه عسل باید دسته بندی بشه! معلولی که معلول نبود اما به واسطه اتفاقی تو بستر افتاد. حس ترحم از اون حس هاییه که تو وجود همه آدمها هست و نویسنده روی اون دست گذاشت!

- آدم هر لحظه از خودش میپرسه حق با ویل هست یا اطرافیانش؟ این قضاوت و پرسش همیشگی تا پایان کتاب ذهن مخاطب رو درگیر میکنه.

- وجه فمنیستی کتاب؛ دختری که قراره روی پای خودش وایسه، از خانواده جدا شه، جسارت به خرج بده و پای عشق متفاوت اش بمونه! همه اینا برای شخصیت اول کتاب جذاب نیست؟

زن خانه دار اهل بوستون

شرح زندگیِ یک زنِ غربیِ متاهلِ فارغ التحصیلِ ادبیات ؛ در کتاب ملت عشق:

"اللا در دانشگاه زبان و ادبیات انگلیسی خوانده بود.

با آنکه ادبیات دوست داشت، بعد از فارغ التحصیلی به طور منظم هیچ جا مشغول کار نشده بود.

فقط برای چند مجله زنان، کارهای جزئی ویراستاری انجام داده بود.

عضو بعضی کلوبهای کتابخوانی شده بود و هر از گاهی هم برای روزنامه های محلی نقد کتاب نوشته بود.همین و بس

با آنکه دلش میخواست منتقد سرشناس کتاب بشود اما روی این خواسته اش گرد زمان نشسته بود.این واقعیت را پذیرفته بود که سیلاب زندگی او را به سمت و سویی کاملا متفاوت کشانده است؛ آخر سر نه منتقد مشهور ادبی که زن خانه دار وسواسی شده بود با کلی کارِ خانه و مسئولیت های خانوادگی.

البته خیلی هم ناراضی نبود.مادر بودن، همسر بودن، رسیدگی به حیوانشان،سر و سامان دادن به امور خانه، آشپزخانه، باغچه،خرید،شستن لباسها، اتو و ... یعنی در زندگی به اندازه کافی سرگرمی داشت. مگر همین ها بس نبود که حالا بیاید برای قاپیدن نان از دهان شیر خوردش را به دردسر بیندازد؟

با آنکه همکلاسی هایش در دانشگاه اسمیت که پر از فمنیست بود از انتخاب اللا خیلی خوششان نیامده بود، او اهمیتی نمیداد؛ سالهای سال از اینکه مادر، همسر و خانم خانه دار پایبندی باشداحساس ناراحتی نکرده بود.البته خوب بودن وضع مالی شان باعث شده بود احساس نیاز به کار پیدا نکند. (شوهرش دندانپزشک بود)

هرچه باشد ، علاقه اش به ادبیات را از توی خانه اش هم میتوانست پیگیری کند و عشق اش به مطالعه کتاب کم نشده بود."

تلگرام یا سروش

اینروزا که بازار فبلتری تلگرام داغه، این کلیپ بنظرم خیلی خوب تونسته خودشو نشون بده!

تمسخر سفتی و سختی اخبارگو بهمراه نوع پوشش خانم ها که خوب اشاره شد بهش.

هر کدوم از شخصیتها رو باید جدا و با دقت دید

لباس گشاد دهه شصتی و مقنعه بلند اون خانم و حرکات متفاوتش آدمو به خنده می اندازه

فک کنید؛ یه روز تو تلویزیون اخبارگوها به همین شکل و حرکات ظاهر بشن!!

در عین بی تحرکی و زمختی، چقد اکت و بازی شو قشنگ اجرا میکنه و همه حالت ها رو تو صورت و دست و شونه اش میشه دید!

وقتی با دبدبه و غرور حرف میزنه(تقابل تلگرام و سروش) ادای این خاله زنک ها رو با چشم و ابرو و نگاه ، عالی درمیاره!

وقتی میخواد خوشحالیشو نشون بده، علاوه بر حالتای صورت، حرکت شونه و بشکن رو میاره که تو قاب محدود میتونه ازشون استفاده کنه

موقع گریه هم مثل خانم جلسه ای ها، مقنعه شو چادر میکنه، جلو میکشه و شروع میکنه به هق هق دروغی!

من اگه جای شهرزاد بودم...

هیچ وقت تن به این ذلت نمیدادم که زیر بار زور بزرگ آقا برم.

فرهادو میکشت که میکشت. منم خودمو میکشتم.ولی اینکه ذره ذره فرهادو کشت و بدون گفتن هیچ حرفی و خداحافظی ، این رویه رو پیش گرفت، هزار بار بدتر از مرگ یکباره بود.

بدتر از اون، اگه همچین خفتی رو میپذیرفتم، هیچ وقت این در لعنتی رو باز نمیکردم...

تا ابد، پشت در قفل شده خونه قباد میموندم...

اون شب، سرآغاز همه احساسات و وابستگی ها بود.

من اگه جای شهرزاد بودم، این مسیرو نمیرفتم

هیچ وقت سر سازش نمیگرفتم و تا آخر جلو پدرم می ایستادم.

وفاداری مردان آنجلس

سریال اصحاب کهف رو که نشون میداد, جدای از جالب بودن داستان,یه چیزی خیلی برام سوال برانگیز بود.
وقتی میشه تو یه زمانه دیگه زندگی کرد و به واسطه عجیب بودنت,کلی شهرت و پول به جیب بزنی و کلا فاز خوش داشته باشی,چرا باید آرزوی مرگ کنی و خدا هم براورده کنه...
بچه بودم. از مامان که پرسیدم گفت:
"چون اونا مال زمانه خودشون نبودن. دیگه زن و بچه و همسایه و دوستاشون نبودن که بخوان بازم زندگی کنن. دلشون میخواست با اونا زندگی کنن."
شاید این بیان برای این بود که ذهن کودکانه من قضیه رو بهتر بفهمه اما هیچ وقت این حرفو نپذیرفتم. چون بنظرم منطقی نبود! خب زنش نبود که نبود. میرفت یکی دیگه میگرفت و نسلشو ادامه میداد. اینکه خیلی کوله :))))
بعد فک کن. چقد برنامه میتونستن اجرا کنن. مردمو وسط شهر جمع کنن,از اون زمان بگن...
مردم هرچی میگن,بگن زمان ماااااااااااا........
بعد از شرایط خرید بگن. فرهنگشون. اتفاقات طبیعی. تحریفای تاریخ! با خودم میگفتم چقد اینا خنگن موقعیت به این خوبی رو از دست دادن!
 بعد که بزرگتر شدم,وقتی وارد زندگی شدم,وقتی با "عادت" خو گرفتم, وقتی فهمیدم هیچ کس بوی مامانو نمیده,
وقتی فهمیدم خونه خودم دلچسبترین نقطه دنیاست,حتی اگه بهترین اتفاقا بیرون خونه بیفته,
وقتی سال چهارم پیش دانشگاهی تو مدرسه تنها شدم و همه چیز بوی مرگ میداد با اینکه مکان همون مکان بود و من , همون آدم,
فهمیدم "تعلق به زمانه خودت" یعنی چی.
نمیفهمیش تا مدتی نداشته باشیش. اونوقته که قدرشو میدونی.
اونوقته که همه چی بوی غربت میده و بغض,هرلحظه امانتو میبره.
اینجاست که وفاداری معنی پیدا میکنه
که بدون کسی که دوست داری,نخوای زنده بمونی...
بازم احساس میکنم چقد این 7 معجزه , خوشبخت بودن. که همو داشتن. که از بغض و دلتنگی, میتونستن به هم پناه بیارن و به چشمای هم نگاه کنن تا باورشون بشه حقیقی اند و مجنون نشدن...
و چققققدددددر خوشبخت تر, وقتی هم رای و هم نظر شدن و برگشتن به غاری که انگار دوباره متولد شده بودن...
خوشبختی شون وقتی تکمیل شد و منو به حسادت واداشت که وقتی از خدا خواستن از عذاب بی تَعَلُقی نجاتشون بده, خدا اجابت کرد...
آخ که چه حسی داره...
بخشی از سریال مردان آنجلس را ببینید
 
البته بعداز مراجعه مجدد متوجه شدم بیشتر بخاطر شرایط ناسازگار و دوری از دنیا بوده که مامان نمیتونست این مفهومو برای من جا بندازه چون سنم درک نمیکرد، پس جنبه دیگه ، یعنی دوری از زمانه خودشون رو مطرح کرد

کتابهای تصویری

یکی از واحدای خوب این ترم، کتابهای تصویری بود و خوندن کتاب تصویرگری کتاب کودک اثر مارتین سالزبری از انتشارات کانون پرورش.

خوب از این جهت که کتاب همه جانبه و دانشجومدارانه ای بود :)

فصل اول با تاریخچه ای کوتاه از قرن 16 شروع میکنه و در فصل های بعدی ابزار، انواع طراحی کاربردی که به حس باورپذیری کمک میکنه، حتی پیوند با ادبیات و شخصیتی که از دل داستان باید بیرون بیاد، انواع کتاب مصور و اقسام مختلفش

تا اینجا درباره چطور یادگرفتن بود و به نوعی تعاریف تئوری

اما فصل آخر درباره چگونه کارپیدا کردن برای دانشجوی صفرکیلومتره. با اینکه کتاب ترجمه است و درباره فرهنگ دیگه صحبت میکنه،اما روش های بسیار خوبی رو پیشنهاد میده که واقعا بشه عملی اش کرد.

به طور کلی باید بگم کتابی بود که هم از خوندنش لذت بردم، هم یاد گرفتم هم عمیق به فکر رفتم...

درس اینطوریش خوبه :)

چند جمله از کتاب:

- طرح های خط خطی در پرداخت و شکل گیری زبان بصری تصویرگر اهمیت زیادی دارد و نباید نادیده گرفته شود

- طبیعت قوه خیالپردازی را قوی میکند.ذهن در عالم انزوا نمیتواند چیزی را خلق کند.

- هر از گاهی برای دوری از سبک زدگی یا تصنعی شدن ، لازم است به دنیای واقعی بازگردیم.

- تصاویر کتاب برای کودک اولین وسیله برای درک معنا در جهانی است که هنوز به طور کامل آن را درک و تجربه نکرده است. برای همین مسئولیت عظیمی بر آگاهی و ضمیر کودک دارد

- متن و تصویر همزمان حرف میزنند. برای همین روی هماهنگی باید دقت داشت که به جای تکرار، مکمل هم باشند

- انتخاب بخشی از متن برای برداشت بصری، آنقدرها هم ساده نیست؛ مثلا لحظه های پرکشش مناسب نیست چون متن دچار تکرار میشود.به همین دلیل اگر تصویرگر این بخش را انتخاب کند نتیجه مناسبتر است تا مولف.زیرا رویکردی ضمنی دارد نه صریح

- هدف اصلی در تصویرگری شعر، درآوردن جادو و خیال نهفته در واژگان است.

- کامل سازی دیدگانی یعنی در فاصله ای که مخاطب به صدا گوش میدهد(خواندن کتاب)، خودش به نحو کارامد و مناسب، تصویر را بخواند

کلیشه های حیوانی

برام جای سواله

چرا تو قصه ها از قدیم الایام به حیوانات, ویژگی های مثبت و منفی انسانی میدیم؟

روباه مکار/ گرگ بدجنس/

بدجنسی گرگ رو کجا دیدیم؟ ویژگی های شخصیتی و زندگی گرگها رو تو اجتماع خودشون زیرنظر گرفتیم؟ یا صرف اینکه تو مواجهه با زندگی آدمها و برخوردی داشتن,با همون ویژگی میشناسیمشون...؟

+ مثلا روباه که دلبری میکرد با قیافه و دم خوشگلش ، کسی فکر نمیکرد تو فکر دزدی مرغ و تخم مرغ باشه و ویژگی مکارگی روش موند. چون در مواجهه با زندگی انسانها اینطوریه

+یا گرگ چون حمله میکنه به دام و همه سرمایه یه روستایی رو به باد میده,بدجنس شناخته میشه

اما خرس مهربون چی؟ از کجا نشات گرفته؟

دقیقا همین تفکرات القا شده از طریق داستانها رو داشتم که یادمه یه بار جایی خوندم گرگ , حیوونیه که اگه غذا پیدا نکنه,حاضره بچه اش از گوشت تن اش بخوره...همچین موجودی میتونه بدجنس باشه؟

کلیشه های داستانی , مربوط به زمانیه که انسان پیوند بیشتری با محیط داشت و بعضی حیوانات بیشتر بهشون نزدیک بودن. اما تو شهر که مرکز قدرت و خودنمایی و سلطنت بشره,این اتفاقات کمتر میفته و میشه بازسازی دوباره ای انجام داد.

این ایده فکری تو قصه گفتن و ارتباط با بچه ها,همیشه تو ذهنم هست و دوست دارم اجراش کنم. که شخصیتها حتی حیوانات,با پیشفرض برای بچه ها معرفی نشن. بنا به اعمال فعلیشون مورد قضاوت قرار بگیرن.